عصر کرد
زمین زبان گشود؛ لالایی مرگ را خواند
سه شنبه 22 آبان 1397 - 13:53:17
عصر کرد - هوا تاریک بود ستاره های آسمان بر خاک غرب کشور می درخشید و همه در کنار هم شاد و خندان در یک کانون گرم خانواده نشسته بودند، اما غرش زمین در چند ثانیه همه را بهم زد و جهانی را در ماتم فرو برد.
به گزارش ایسنا، منطقه کردستان، در تاریکی شب 21 آبان سال 96، عقربه های ساعت روی 21 و 48 دقیقه ایستادند تا فاجعه ای غم انگیز را در تاریخ به ثبت برسانند، زمین 20 ثانیه ای از حالت سکون خارج شده بود و فقط تکان می خورد، آری زمین لرزه ای به قدرت 7.3 ریشتری دیار کرمانشاه را با خاک یکسان کرد و بیش از 500 نفر از هموطن هایمان را به کام مرگ فرو برد.
دشت ذهاب، ازگله و تمامی آن مناطق همه به یک گورستان دسته جمعی تبدیل شده بود و رنگ سیاهی آسمان آن شب خونین شده بود، هرکس آهی می کشید و افسوس می خورد ولی چاره ای نبود و نفس ها تنگ شده بود.
شب حادثه در میان جمع دوستان همانند شب های دیگر در خیال جوانی می گفتیم و می خندیدم که ناگهان غرش عرش همه مارا به خط کرد و صداهایمان لرزان شد.
همه در پی حال و هوای خانواده نگران و سراسیمه راهی خانه شدیم و پس از چند ساعتی همراه با هم صنف هایمان به دشت ذهاب حرکت کردیم تا این فاجعه بزرگ را از نزدیک مشاهده کنیم.
هنوز شب بود دلنگرانی خواب را از چشمانم ربوده بود و آه و گریان مردم سرپل ذهاب دلهره ای هراسناک به جانم انداخته بود. آن همه آدرنالین در خون قرار برایم نگذاشته بود، حتی رمق تکان خوردن را نداشتم اما فقط من نبودم؛ خورشید هم آن روز توان نظارگری آن همه سختی، رنج، اشک و اشک مردم را نداشت.
با کاروانی از یاری‌رسانان بانه‌ای راهی ازگله شدیم، ابتدای حضورمان در اولین روستای تخریب شده سکوت سردی در گرمای دشت های سرذهاب حکم فرمایی می کرد؛ فاجعه ای خارج از باور بود، آن لحظه که فریاد شیون گونه پدری در فراغ خانواده اش به آسمان می رفت، ناتوانی انسان را درک کردم، اینکه نمی توان بعضی زخم ها را مرهم گذاشت همان نوشدارو پس از مرگ سهراب!
تا چشم کار می کرد خرابه بود و خرابه؛ آنجا که زمانی شور و شوقی داشت اکنون بی روح افتاده بود. ناله و آه مردم دیوار شده و برسرشان ریخته بود.
تلخ ترین سوالی که می توان از دختر بچه ای سرگردان در آن حالت پرسید چیست، پدر مادرت کجا هستند؟ ناخواسته با جوابی مواجه شدم که مثل پتک بر روحم کوبید و کوبید و کوبید؛ گفت که نمی دانم کجا هستند!
چگونه زمین می تواند اینگونه بی رحم باشد، او که نماد بخشش است، چرا این جنایت را مرتکب شده است؟ آه آری؛ زمین دهان گشوده بود تا لالایی شب را برای کودکان کرمانشاهی بخواند، او لالایی مرگ را خواند!
در این میان این همه پارادوکس، نسیمی گرم سرما را راند، از هرسو مردم می بارید، مردمانی که با دلی صاف کیلومترها دورتر از خانه خود آمده بودند که یاری برسانند، چه صحنه های زیبایی ساخته شده بود، بهانه هایی برای سر کردن زمستان.
مردمانی که شاید از هزاران رنگ متفاوت بودند اکنون در یک لباس درآمده اند، کمک می کردند، مهم نبود زلزله زده باشی یا امدادگر در هر صورت دست یاریشان به سویت می آمد؛ مهم نیست که چه چیزی پیش بیاید مهم پشت هم و با هم بودن است، شاید به ما یادآوری شده بود که دیوارهای بینمان را باید خراب کنیم!
اکنون یک سال گذشته است، از شبی که ماه خود را پشت ابر قایم کرده بود و زمین لالاییش را خوانده بود و خورشید بر پیکر کوه چنک می زد تا به زحمت خود را بالا بکشد، همه آنها گذشتند. اما اکنون بذر امید در دل مردمان روییده است ریشه دوانده، دست به کار شده اند تا دوباره بسازند.
یادداشت از سعید فریدی خبرنگار ایسنا، منطقه کردستان
انتهای پیام

http://www.Kurd-Online.ir/fa/News/61116/زمین-زبان-گشود؛-لالایی-مرگ-را-خواند
بستن   چاپ